یادداشت (۲۰)

ساخت وبلاگ

«به مناسبت سالروز تولد استادم؛ دکتر مهدی نوریان»

سال ۱۳۷۸ بود که برای تحصیل در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی وارد دانشگاه اصفهان شدم. دانشگاهی که هم پرآوازه و دیرینه و هم در شهر خودم بود، یعنی همانی که می خواستم. وقتی برنامۀ درسی را ارائه کردند در مقابل دو درس، یک نام نوشته شده بود: مثنوی معنوی (دکتر مهدی نوریان)، قصاید مسعود سعد سلمان (دکتر مهدی نوریان). اولین دیدارم با او روزی بود که برای اولین درس مثنوی مولانا چشم به در ورودی کلاس دوخته بودم تا ببینم مهدی نوریان کیست. وارد شد و کلاس با حضورش در سکوتی مطلق فرو رفت. اگر بخواهم با یک بیت از همان کتاب مستطاب مثنوی توصیفش کنم باید گفت:

دید شخصی فاضلی پرمایه ای

آفتابی در میان سایه ای

همچون دژی بود حصین و دست نیافتنی، همچون کوهساری بلند که ستیغش عقاب­های بازیگوشی همچون ما جوانک های ترم اولی را به چالش می کشید. برای من که جوان هجده ساله ای بودم با سوال های بسیار در ابتدا کمی شیوۀ تدریس استاد سختگیرانه می نمود زیرا در طول کلاس معمولاً کمتر امکانش بود تا بتوانی از او سوالی بپرسی. با تمرکزی ویژه درس می گفت که گویی بخشی از اجرای یک تئاتر بود و اگر دانشجو سوالی می پرسید این تمرکز به هم می ریخت. همان طور که در یک تئاتر همۀ تماشاگران ساکت می نشینند تا نمایش تمام شود و نمی توانند در حین نمایش با بازیگر صحبت کنند، شیوۀ تدریس ایشان هم شبیه به همین بود. این ماجرا باعث شد که در ابتدا بین من و استادم فاصله ای بیفتد، زیرا که جوانی بودم خام و بی تجربه و هنوز به حدی از رشد و قوت دریافت نرسیده بودم که احوال او و محسنات شیوۀ تدریسش را درک کنم.

بداهه از نگارنده:

سایه دیدم آفتابی بود او

شربتی دیدم شرابی بود او

تا وقتی که دو ماجرا رخ داد که مرا به او نزدیک تر کرد و اندک اندک توانستم چنانکه درخور بزرگی او بود ایشان را ببینم. ماجرای اول زمانی بود که استاد نوریان روزی در کلاس فرمودند: «یکی از دانشجویان داوطلب بشود و برود متن کامل مثنوی شهریار که در بزرگداشت مولانا سروده است را پیدا کند و آن را بیاورد در کلاس مقابل همه بلند بخواند.» همان لحظه با این درخواست استاد تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم. فردای آن روز کتاب مربوط را از کتابخانۀ دانشگاه گرفتم، مثنوی را پیدا کردم و دیدم صد و بیست و دو بیت است. شهریار در این شعر گویی فیلمنامه ای را در ذهن خود مجسم کرده که در آن تمامی شاعران ادوار شعر فارسی با اشعار خود به استقبال مولانا به تبریز می روند؛ از رودکی و فردوسی گرفته تا حافظ و عطار ... و همگی مقدم او را به شهر مرادش؛ شمس تبریزی گرامی می دارند. شعر را یک بار خواندم و بسیار شیفته و علاقمند به آن شدم.

با اینکه خیلی طولانی بود نشستم و با علاقه تمام آن را از روی کتاب بر چند کاغذ نوشتم. دو باری از روی آن خواندم که تپق نزنم و جلسۀ بعد وقتی استاد وارد شد منتظر بودم تا به خواندن آن اشاره کند. ابتدا در سکوت اولیۀ کلاس گمان کردم که چون یک هفته گذشته است استاد فراموش کرده، اما ناگهان دیدم که سر بالا کرد و چشمان نافذش را به ما دوخت و گفت: «چه کسی رفت آن شعر شهریار را پیدا کند؟» نگاهی به سایر دانشجویان انداختم و دیدم هیچکس این کار را نکرده، پس بی درنگ دست بالا آوردم. استاد اشاره کرد که بیا بخوان. رفتم جلوی تابلو روبروی دانشجویان و در امتداد استاد ایستادم و بلند شروع به خواندن کردم. استادم با صبر و حوصله، خوانش من از تمامی صد و بیست و دو بیت را گوش کرد. وقتی تمام شد اندکی سرش را پایین انداخت. کمی سکوت کرد و در وجود من غلغله به پا بود که چه می خواهد بگوید! بعد از چند لحظه که برای من چند ساعت گذشت سرش را بالا آورد، چشم در چشمم دوخت، تبسمی کرد که هنوز شیرینی آن را در اتاقی از حافظه به یادگار نگاه داشته ام و گفت: «خیلی خوب خوندی!» چشمانم گرد شد چون تا به حال ندیده بودم استاد از کسی تعریف کند. دوباره سکوت کرد و بعد از چند ثانیه دوباره گفت: «یعنی خیلی خوب خوندی!» این بار دیگر در وجودم قیامت شد و نمی دانستم چه بگویم. منی که مثل نقالها و با هزار حس و حال شعر را جلوی آن همه دانشجو و در حضور استاد خوانده بودم و به قول معروف «جلوی توپچی ترقه در کرده بودم» حالا زبانم گرفته بود و نمی دانستم در مقابل دو بار تعریف پیاپی استاد، آن هم چنین استادی سخت گیر و نکته سنج چه بگویم. به بدبختی و با تپق و بریده بریده تشکر کردم و نشستم. هیچ وقت آن روز از حافظه ام پاک نشد و همواره خاطره اش برایم عزیز و دلنواز است.

اتفاق دوم زمانی افتاد که یک روز پس از اتمام کلاس ها که می خواستیم راهی خانه شویم استاد را در راهروی دانشکده دیدم، فرصت را مغتنم شمردم و سوالی که در ذهنم داشتم را از او پرسیدم. استاد شروع کرد به پاسخ دادن و همان طور که کنار یکدیگر قدم می زدیم شمرده شمرده صحبت می کرد. پاسخ استاد ادامه یافت تا به در خروجی دانشکدۀ ادبیات رسیدیم و همچنان ادامه یافت تا از دانشگاه اصفهان همانطور قدم زنان خارج شدیم و در کمال تعجب من پاسخ استاد تا در خانۀ ایشان ادامه یافت! حالا من که غرق آب و عرق بودم از خجلت نه توان این را داشتم که آن بیان شیوا و شیرین را قطع کنم و نه جرأت اینکه آن بحر زخّار را ثانیه ای متوقف کنم تا بتوانم بگویم استاد من راضی نیستم که این همه راه را برای پاسخ دادن به من با این سن و سال دارید پیاده طی می کنید.

از آن روز تمام فاصله های بین ما نابود شد و بعد از اینکه استاد فهمید که شعر هم می سرایم هرازگاهی در کلاس از من می خواست تا شعری از خودم را بخوانم. شیوۀ پرورش آن مرد بزرگ باعث شد تا من که قصد ادامۀ تحصیل پس از دورۀ لیسانس را نداشتم، برای دورۀ فوق لیسانس ادبیات فارسی هم اقدام کنم و دوباره این بار در دانشگاه نجف آباد شاگردش بشوم و دو سال پربار دیگر را نیز در بهشت صحبت او بیاسایم.

امیدوارم سایۀ بلند و سترگ و پربارش سالیان درازی دیگر همچنان بر سر اهل ادبیات و فرهنگ ایران زمین پایدار بماند.

وحید عمرانی

مرداد ۱۴۰۲

:: موضوعات مرتبط: یادداشت

معرفت...
ما را در سایت معرفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maarefatt بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 15:02